یادم اید تو به من گفتی:از این عشق حذر کن
لحضه ای چند براین اب نظر کن
آب،آیینه عشق گزران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی،چندی از این شهر سفر کن!
باتو گفتم حذر از عشق؟ندانم
سفر از پیش تو ؟هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر به لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی!من نه رمیدم نه گسسستم
باز گفتم که تو صیادی ومن اهوی دشتم!
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم!
حذر از عشق ندانم،سفر از پیش تو هرگز نتوانم،نتوانم
...
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم...
رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم!
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم !
نه کنی از آن کوچه گذز هم !...
بی تو اما،به چه حالی من از ان کوچه گذشتم...
نظرات شما عزیزان:
تاريخ : جمعه 3 آبان 1392برچسب:شعر،شعر عاشقانه, | 12:5 | نویسنده : zohreh4 | نظر بدهید
.: Weblog Themes By Pichak :.